مامان بزرگم زنگ زده که تو چرا این همه از ما دوری می کنی

چت شده دوساله این ورا افتابی نمیشی زیاد؟بگو .

+باید حتما به زبون بیارم میترسم از وابستگی های زیاد و دوست داشتن های زیاد؟

باید بگم که چه به سرم اومد بعد رفتن اقاجونم؟باید توضیح و تفسیر کنم من از وابستگی ای که تهش منجر به فوت یک نفر بشه گریزونم؟

+آلو تو دهن مامان ما خیس نمیخوره؛دارن برمیگردن.آخه خدا من نمیخوام برم. زوره؟؟؟؟؟

+غلط کردم. اه


یه جوری دست و پام شل شده،یه جوری بی خوابی اومده سراغم،یه جوری استخونام درد میکنه و چشمام میسوزه.انگار میخوام آنفولانزا بگیرم.

خدایا این شوخی کثیفو با من نکن. الان زوده،بذار 22 ام به بعد. خوب؟!

+بدجور کلافه شدم امروز.انگار وقتی استرس امتحان دارم حالم بهتر بودا. والا

+فردا هزارو یک کار دارم؛باید برسم 2تا فصل مونده از انسان رو کامل کنم،بعد برم دندونپزشکی برای ترمیم دندونم،بعد نوبت هامو بندازم برا بعد امتحانام،بعد کتاب راهنمای آمار و زبان و جامعه شناسی و معرفت رو بگیرم؛چون توش پز ار نمونه سواله پرتکراره و خلاصه درس.امیدوارم بتونم برسم.

+و اما احساس میکنم گلوم داره آماده التهاب میشه.چیکار کنم؟برم مطب دکتر؟نرم مطب دکتر؟این روزا ویروس بدجور پخشه،هوا بدجور سرده و بالطبع مطب دکتر ها پر از آدم و غلغله از مریض ها.چه کنم؟چه نکنم؟

+دیشب فائزه یه چیزی گفت،آی ذوق کردم،آی ذوق کردم،فرزانه هم یه چیز دیگه گفت،بیشتر ذوق کردم،بعد گرفت محکم لپمو کشید،دیگه اون آدم سابق نشدم،هنوز جای انگشتاش رو صورتم درد میکنه؛همین که کبود نشد جای شکرش باقیه . خنده

+من نمیدونم چرا عکس که میگیرم کلا قیافه ام عوض میشه؟انگار من نیستم. خنده؛خیلی بدعکسم عاقا،دیشب هرچی عکس میگرفتیم میگفتم حذف کنید،یالله! والا بخدا،ینی یه جوری خط بین گونه و فکم میوفته،انگاری چهل سالمه،فائزه برگشته میگه خاک توسرت خیلی خوبه که،من میگم برو بابا،من اینجوری ندوس!تازههه حالا ک همون سه تا عکسه مونده از حدود بیست تا عکس حذفی رو دارم نگا میکنم،دارم میبینم دوتا پسر نکبت دقیقا رو صندلی های اونور ما دخترا،ژست گرفتن نگا دوربین میکردن! آی حرصم دراومده ،آی حرصم دراومده! خنده

+تلگرام رفتنم داره کم و زیاد میشه،ولی سیر استفاده ازش و موندن درش خیلی کمتر شده؛اگه خودمو چشم نزنم البته؛ولی امروز از بس گاهی بی حوصله میشدم تو زمان های استراحت،هرازگاهی میرفتم،یه نگاهی مینداختم،میدیدم خبری نیست،سرخورده برمیگشتم. 

+دیگههه،یاران کجایید؟؟؟داشتم به دوستای دبیرستانم فکر می کردم؛تصورم این بود که بامعرفتن،ولی معرفت کیلو چنده؟همیشه من اول حالشونو میپرسیدم،دیگه وقتی دیدم اونا پیش قدم یه احوالپرسی ساده هم نمیشن،منم دیگه پیام ندادم و کم کم شماره هاشون از گوشیم پاک کردم.بهتر! 

+چرا شب های یلدا ما هیچ برنامه خاصی نداشتیم؟هوم؟یعنی نه که هیچیه هیچی باشه ها،ولی خب انقدری که بقیه مانور میدن نیستیم،درحد همون انار و خونه بابابزرگ و همین!چرا انقد جدیش میکنن؟همش یه دقیقه است ها،شبی با خنده گفتم برنامه اتون برا فردا شب چیه؟یه جوری نگاهم کردن که خودبخود خفه شدم. خنده.بابام گفت از هشت میخوایم بخوابیم،جبران بی خوابی هامون شه. طعنه بزن عصن؛طعنه هارو اریم بالام جان. 

+امشب گفتم دوسال دیگه من میرم،تنها میشین،مهربون باشین،داشتم اذیت میکردم و مسخره بازی درمیاوردم؛طبق معمول بابام زدم توبرجکم؛آره مثه همه این سالها که میخواستی دکتر بشی! در نطفه خفه نشدم،ادامه دادم،اتفاقا خیلی ام جدی ام،وقتی رفتمممم،وقتی منو ندیدین،با یه حالت مسخره ای نگام کرد،از خودم خجالت کشیدم،ولی بیخیال .گفتم باخنده میرم خارژ(خارج)؛میگفت اره منتظرن تو بری فقط!گفتم پس چی؟خندیدم،اشکی که میخواست بجوشه رو با خنده پس زدم. گفتم بیخیال،جدی نگیرین،خدای ماهم بزرگه.

+دیشب یکی از معلم هامو دیدم؛خیلی بد بود،خیلی . حرف زدیم باهم،اشک ریختم جلوش،هنوز که هنوزه محکم نشدم. نوچ،راضی نیستم هنوز.

+میگم؟چقد بده که داره خوابم میبره،هنوز 70صفه دیگه باید بخونم.لعنتی چقد میخوابی توووو!!!!!!نکنه واقعا دارم مریض میشم؟

 


دلم میخواست الان بلند شم کتونی هامو بپوشم،بزنم از خونه بیرون

فقط بدوام،بدوام،بدوام.

هوا بدجوری خوبه،بدجوری دلبر شده لعنتی . انقد تمیزه ،انقد هوا صاف و روشنه،یکم از ابرهای پنبه ای(کومولوس) هم هست تو آسمون.

+تا یک کلاس دارم و نمیتونم برم. گریه 

+ساعت یازده هم میان ترم.

+الان درحال حاضر حال و حوصله هیچی رو ندارم،جز دو و پیاده روی و بدمینتون!

فاز من و اگه فهمیدین،یه فاتحه نثار روح پرفتوحم کنید. لبخند

+خدایا برای این همه قشنگیه امروز بعد از تلخی دیشب،مرسی . ممنون که هوامو داری.


منم بخوام بیخیال کنکور مجدد بشم،خانوادم نمیذارن.امشب دیگه بدجوری بحثم شد با مامانم،از اتاقم که رفت بیرون،نشستم زار زار گریه کردم.دلم سوخت هم برای خودم،هم برای خانوادم. 

برای خانوادم،چون فرزند ارشدم،چون الگوی برادر کوچیکترم هستم،چون هزارویک بار و مسئولیت رو دوش منه،چون باید پاسخگویی 22سال زحمت های اونهاباشم،چون توسالهای اخیر اونجوری نبودم که میخواستم و میخواستن.

و خودم چون بدجوری گند زدم و حالا که خودمو بخشیدم،عذاب وجدان خانوادم منو رها نمیکنه،چجوری یک گوش رو در و دیگری رو دروازه تصور کنم؟در حالیکه مدام داره تو گوشم خونده میشه؛تو بی برنامه ای،تو خوابی،تو بی خیالی،تو دنبال بهانه ای،تو منفی بافی و.

توضیح میدم من بخوام ترم بعد درس بخونم مثه آدمیزاد؛این راه و چاه منه،مامانم (میگه حالا برا کنکور تجربی هم بخون،تونباید اینجا بمونی،اینجا بین این آدما چی میخوای؟توروخدا یه ذره به فکر خودت باش،حتی اگه پرستاری هم بیاری برو،نمون. فاطمه یادت بیاد به دوران مدرسه ات،نذار حرف اون پشتیبان گاج پارسال درست دربیاد؛پارسال به من گفت فاطمه دنبال بهانه است،ولش کنید.)

آخه من چی بگم به مامانم؟؟؟

آخه مامان جان؟بقرآن قسم من از تو حالم بدتره.

فردا میان ترم زبان دارم،اصلا نمیدونم دارم چی میخونم.خدا خودش بهم رحم کنه!

+هم خدارو میخوان هم خرما،هم کنکور تجربی رو میخوان ،هم معدل بالا.والا امسال دیگه دارم اینجوری داغون می شم.

+خدایاخودت به من صبر بده،خب؟خیلی صبر بده!

+از قاطع نبودنم مقابل خونوادم متنفرم!

+از اینکه ذره ای به خودم باور ندارم متنفرم!

+ای خدااااااا.دلم میخواد بیام روی بلند ترین کوه وایسم داد بزنم،شاید جای بلندتری وایساده باشم و تو بشنوی که چقدر مغزم از حجم افکار در حال انفجاره.چقدر حالم بده .چقدر پر از خشم فروخورده ام .چقد عصبی ام. چقدر پر از ملالم.


خیلی از ماها تو زندگیمون دنبال شادی میگردیم،دنبال خوشبختی.و هرچه بیشتر به دنبالشیم،دریغ از پیدا کردن و ذره ای شادی.اینکه از درون هم شاد باشیم و صرف دلقک بازی نباشه،خودش یه بحث جداست؛که بهش میگن نمایش!!!

من فکر میکنم کسی که از درون از خودش راضیه،اون فرد موفقه،اون فرد خوشبخته و اون آدم احتمال خیلی زیاد می تونه شاد باشه و شاد بشه. لبخند

و اما معجون معجزه آسا در سه چیزه:

اولی علم؛نه صرف تحصیلات و پز دادن و برای پول و برای .من معتقدم کسی که از درون به این نتیجه برسه که باید بخونه و باید یه حرکتی بزنه ،حرکت کنه و مثه مرداب نباشه اون آدم به معنای علم نزدیک شده،حالا وقتی میخوای واردش بشی،باید بری سمت چیزی که دوست داری راجبش بیشتر بفهمی و بدونی.

متاسفانه بعضی از ماها این جا که میایم؛گند میزنیم،اولیش خودم؛مثلا من دوست داشتم راجب خیلی چیزا بدونم و بخونم و همین موضوع منو تو تصمیم گیری گیج میکرد و باعث می شد اصلا سمتش نرم تا بتونم خوب ترین و بهترین تصمیم برای علم  و رشته خاص رو بگیرم. 

دومی هنر؛اصالت هنر در پرورش روحمونه؛یا کارهایی که به شکل دست ورز هست؛که ما اونها رو با اسم کار دستی یا صنایع دستی می شناسیم؛مثل مینا کاری و قلم زنی و معرق و نقاشی و خوشنویی و رنگ و روغن و. یا موسیقی؛ساز زدن که مادر همه ی هنرهاست. و باور کنید که عجیب حال ما رو خوب میکنن.

سومی؛ورزش! هرچی که باشه عالیه،واز اون بهتر ورزش های گروهی مثل بسکتبال و والیبال و فوتبال وایروبیک وزومبا و. تو بالا بردن حرمت نفس و خاصه اعتماد به نفس و نشاط .و همینطور می تونه ضامن سلامت جسمی و روانی شما باشه.

وجود این سه تا کلی می تونه مارو عوض کنه. به شرطی که رشته های انتخابی در هر کدومش به عهده خودمون باشه. چشمک

خلاصه که حال روحتون رو بهتر می کنه. چشمک

 

​​​​​


فکر می کنم چیزی به جنون نمونده، ولی خب من هنوز به اون درجه نائل نشدم: 28 ام امتحان تفسیر نهج البلاغه پایان ترم11فصل 28 ام امتحان روانشناسی تربیتی میان ترم 5فصل 29ام امتحان آمار نرم افزار spss به شکل کتبی و بصورت تستی و تشریحی 2ام امتحان آموزه های روانشناسی در حدیث پایان ترم 6فصل 2 ام امتحان روانشناسی تربیتی پایان ترم 10فصل 4ام امتحان روانشناسی تحولی2 پایان ترم 4 فصل ! ____________ یهویی نرم افزار spss اومد وسط.
گند بزنن به مملکتی که یه مشت بی سواد، برای یک ملت هشتادو چند میلیونی میخواد تصمیم بگیره! جریان کنکور و تعویق یکماهه. واقعا متاسفم. هرسری یعالمه استرس به بقیه وارد می کنن و مرتب تعویق میدن! یا برگزار کنین یا برگزار نکنین. چه مرگتونه؟ نمونه کوچیکش دانشگاهه؛ می فرماید چون وقت ندارم میان ترم نمی گیرم، به متن عربی مسلط باشید، به هیچ وجه از نمونه سوالا تستی نمی دم. خو عقده ای؟ تو بلد نیستی از رو متن خودت بخونی، از بقیه چه انتظاری داری؟ لااقل آدم باش! اومده گروه
پارادوکس واقعی اون لحظه ای که بعد از امتحان یه آهنگ شدیدا شاد میذاری و صداشو میبری بالا و در اتاقتو قفل میکی و سرتو میذاری روی میز و از ته دلت زار می زنی، که کسی نشنوه و متوجه حالت نشه، که حرفا باز شروع نشه. حالم خوبه؟ نمیدونم! ولی استرس خیلی بدتری رو امروز ساعت 14 که قرارمون کنسل شد، تجربه کردم که حالم بدتر از قبل شد. من حق ندارم برای هیچ کاری و هیچ چیزی به کسی وابسته باشم. اینو یادم باشه!
برام سه تار زده فرستاده توی واتس اپ، میگه عزیزی بفرما!من دورش نگردم آخه؟! منم براش اینو خوندم روی آهنگ سه تارش و براش فرستادم، میدونم خوشحال میشه :) ​​​​​​مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست گربگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود سرو جان را نتوان گفت که مقداری هست به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موییت گرفتاری هست +پس نوشت: فریبا عاشق
قبل تر ها می ترسیدم از اینکه یه روزی، تصادف کنم و روی ویلچر بشینم، می ترسیدم از اینکه نکنه یک روز همه ی عزیزهامو از دست بدم، نکنه یک روز تنها بشم،گاهی می ترسیدم از اینکه یک وقت موفق نشم، می ترسیدم از اینکه مجبور بشم توی خونه بشینم، می ترسیدم از اینکه نکنه یک وقت زندگیم معمولی و عادی بشه، می ترسیدم از اینکه روتین هارو در پیش بگیرم. این ترس ها بلایی به سر من آورده بود که نهایتا خودمو گم کردم بینشون، بین اینکه نکنه این اتفاق بیوفته ها، نکنه اون اتفاق بیوفته
با همه ی اتفاقات ریز و درشتِ خوبِ این‌روزها، اصلا حتی فرصت نمیکنم‌بخوام اخبار رو چک‌کنم.ولی الان که این خبر وحشتناک رو شنیدم واقعا یه غم بد و عمیقی رو حس کردم، یه هِعععی از ته دل. + عجب روزگاری شده، مکار و حیله گر و مزخرف و وقیح! + احساس میکنم‌کرونا گرفتم، زود خسته میشم و ته گلوم یه جوریه، ویتامین دی ۵۰هزار و ویتامین سی و زینک خوردم . خدایا تو رحم‌کن. + ۲۱:۲۴ (بعد نوشت): دلم تنگ شده برای پدربزرگم، مادربزرگم.
+ امروز صبح از ترس ۳۴واحدِ مانده از خواب بیدار شدم، با دلهره و استرس زمان امتحاناتم، با همان حالاتی که انگار صبح ساعت۸ امتحان داشتم و نخوانده ام. آسودگیِ بعد از بالا آمدنِ ویندوز را دوست داشتم. + پدیشب خواب دیدم، از همان خواب های کذایی از همان ها که هرچه میگذشت پیچیده تر می شد و من همچو افراد دهان دوخته تنها انگار نقش نظاره گر را داشتم با اینکه می دانستم چه اتفاقاتی قرار است رخ دهد، تنها به خودم دروغ میگفتم، کاری که همیشه میکنم، حتی در هوشیاریِ مطلق.
وقتی برمیگردی عقب و حس میکنی چقدر از همه چیز عقب افتادی چقدر دغدغه هات افول کرده و سطحشون پایین اومده و خودت به حال خودت زار میزنی. یه لحظه هایی هست آدم با خودش تکرار می کنه این چه کاری بود من کردم؟ این‌منم؟ چرا دارم دربارش صحبت میکنم؟ آدم تو بچگی بعد از یه کار خطا و اشتباه به این امید پناه میبره به مامان یا بابا که حس کرده شاید اون نقطه امنه و میتونن براش کاری کنن ولی وقتی بزرگ میشه و اطرافشو نگاه می کنه میبینه خبری از اون امنیتی که فکر میکرده همیشه هست
چیزی که از دوازدهم فروردین ماه ذهنمو حسابی به چالش کشیده و دائم بهش فکر میکنم اینه **روابط انسانی** یک ارتباطی که شاید بنظر پیچیده بیاد، شاید بنظر سخت و صعب بیاد ولی واقعیتیه که باید باهاش روبرو شد. خیلی اوقات انقدر دنبال تایید گرفتن از بقیه هستیم‌که خودِ واقعی رو کاملا از یاد می‌بریم و بُتِمون میشه دیگران، مبادا ناراحت شه، مبادا دلشو بشکنم، مبادا عصبانی شه و این وسط یک منِ بیجاره ای وجود داره که دائم داره خودشو خرد و له میکنه حتی اگر محق بوده باشه و ذره
الان که دارم نگاه میکنم می بینم واقعا تو طول زندگیم تا عمری که الان دارم، خیلی خیلی فرصت های زیادی به اطرافیانم دادم، خیلی تلاش کردم به آدمایی که خیلی ناراحتم کردن فرصت دوباره بدم، ولی واقعا هربار یک حرکتی از سمتشون میدیدم که یعنی فاطمه، بسه! کافیه. تا همین جا بسه. خیلی جاها بی رحمانه اذیت شدم ولی باز نتونستم دل بکنم و بگم گور باباش، بره به درک اسفل السافلین میخوام نباشه! ولی الان دارم ترکش هایی که اون زمان خوردم رو میبینم .
بابا نشسته داستان ابن سینا رو برا امین تعریف می کنه، راهنماییش می‌کنه، صداشونو میشنوم سن امین سن فوق العاده ایه؛ کاش قدردانش باشه. ولی ماها تا بزرگ‌ نشیم؛ قدر لحظه هامونو نمی دونیم متاسفانه. حال و هوام از دیروز غروب تا همین الان شبیه روزای ۱۴ سالگیمه. شاید خنده دار باشه ولی فاطمه که دیروز زنگ زد، گفت انتظارم شبیه اینه انگار میخوایم فردا صبح بریم کلاس والیبال و توی راه آهنگ اندی ویلیامز رو پلی کنیم.چقدر این حرفشو امروز درک میکنم.
کاش با کلمات نشه دروغ بافت، هیچوقت با کلمات دوست داشتن واحساس ودلتنگی و. نشه جمله ساخت، نشه بازگو کرد. آدم هرچقدر کله شق باشه، هرچقدر شوخ باشه، هرچقدر عادی بگیره، هرچقدر این قبیل حرفا رو بذاره به پای فان و مسخره بازی، آخر یه جایی تو یه بن بست گیر میکنه و باور میکنه. گوش میکنید؟ باور! از باور یه آدم حرف‌میزنم، از احساس یه ادم‌حرف میزنم، از قلب و مغزش حرف میزنم، از اون احساسات متناقضی که گریبانشو میگیره و دلش میخواد از شدت حرف های گیر کرده توی گلو و
از بچگی سعی می کردم احساساتمو سرکوب کنم، فراموش کنم، روی نادیده گرفتن و انکار احساسات بد متمرکز شده بودم که باعث شد ناخوداگاه احساسات خوبم رو هم نادیده بگیرم، انگار که دچار یک اتیسم عاطفی شده بودم. تو ارتباطاتم‌چه خانواده و چه دوستام حتی یه سری واژه های خیلی ساده ای که اغلب ادما به کار میبرن رو بکار نمی بردم حتی اگر شده به شوخی و خنده، هروقت می گفتم اطرافیانم می فهمیدن خیلی اوضاع خیطه و من واقعا دارم چیزی شبیه تیکه می ندازم و یا مدل گفتنم طوریه که صدتا
ولی هیچوقت همه ی خودتونو رو نکنین :) خوب نیست. بعد میوفتین به خودخوری که نباید این کارو می کردم و اشتباه محض بود! مورد بعدی هم اینکه، هیچ وقت دستاورداتونو در اختیار بقیه قرار ندین، گاهی خوبه آدم دروغ گفتنُ از بقیه یاد بگیره! این دوره و زمونه دروغگویی انگار نعمت حیاتی و یه جور سعادت محسوب میشه! رو راستی آدمو به قعر میکشونه و جلوی پیشرفت آدمو میگیره. انگار هرچی کَلّاش تر باشی، جامعه بهتر تو رو می پذیره.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عاشقانه ای برای عشقم « فاطمه » ـ asheghane دانلود برای شما فروشگاه بک لینک و رپورتاژآگهی ملینا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. نهاد دمو سایت